March 10, 2013


خانه اش را که مرتب می کردم با خودم می گفتم این موجود لطیف ظریف احساساتی چقدر برایم عزیز است... وقتی خواب بود و من مشغول احوالات و افکارم بودم با یکباره دیدنش و شنیدن صدای نفس هایش چه آرام می گرفتم. دوستش داشتم. می دانستم و شاکر از روزگار که دوباره دیدن و داشتنش را برایم محیا کرده بود. ولو کوتاه. ولو ناپایدار 

No comments:

Post a Comment