وقتی درست نگاه می کردم می دیدم که من هنوز و همچنان همان
مسیر را می پیمایم و خواستار نتیجه ای متفاوتم.
دوست داشتم روزهام عمق بیشتری داشته باشم.. حرف های بیشتری
برای زدن و شنیدن داشته باشم. از اینکه روزهام در استرس و تلاطم شنیدن زنگ او
بگذره خسته بودم... از اینکه این آدم دوباره افسار زندگیم رو به دست بگیره ناراحت
بودم. انگار نه انگار که این او بود که من رو برد پلیس، و از من تعهد گرفت. ته ذهنم
بود که تا یک ماه هیچ خبری ازش نگیرم و نشنوم. تلفن هاش رو جواب ندم. پیام هاش رو
نادیده بگذارم.. فکر می کنی چیزی از دست
می دم...؟ هرگز.. با کسی خوابیدنم هم نمی
بایست خیلی سخت باشه. اول اینکه همیشه کسی بود که باهاش بخوابم.. دوم اینکه اصلا
چه نیازیست که حتما باید با کسی خوابید؟ سوم اینکه شاید در این مدت آدم های خوب و
حتی مرد های جوان بهتری رو پیدا کنم که از همنشینیشون لذت ببرم.
آنچه مسلم بود این بود که بودن و همیشه بودن با او مرا سخت
بر می آشفت. رابطه ی ثابت و متعهد برای او سم آلود بود و از پسش بر نمی آمد. خیلی
چیزها بود که نمی دید و نمی پذیرفت. او نمی توانست. درست مثل من که فرزند خوب
بودن، خواهر خوب بودن، و یا شاید گاهی دوست خوب بودن مثل همه را نمی تونستم. نمی
شد. درد داشت. حال بدی داشت. به جایش فکر کردم و دیدم آیا می توانم او را همین
گونه که هست بپذیرم؟ جایی نوشته بود که باید عشق ورزیدن رو آموخت.. و اینکه عشق
ورزیدن به هر کس انواع و اقسام خودش را دارد. اگر از من بپرسند که دوست دارم
خانواده ام چه طور دوستم بدارند، خواهم گفت مرا رها کنند تا آنچه هستم و می خواهم
باشم باشم. من مودی ام و مودم مرتب عوض می شود. اگر بنا باشد به مود خوبم دل
ببندند، در مود بدی دست و بالم بسته می شود.. همش باید خوب باشم....! نمی شود! نمی
شود!! اگر تنها مرا عصبی و بد فرض کنند هم نمی شود.. من در ته قلبم دریایی از عشق
و وابستگی و محبت دارم . این گونه ام چون در ته ذهن مقیدم.. باید ها و نباید های
ذهنم بسیارند.. آدم بی خیالی نیستم.. در ته ذهن من ایده آل ها بسیارند.. دختر خوب
آنیست که قدر پدر و مادر و خوبی ها و لحظه لحظه هایشان را بداند.. قلبشان را
نشکند.. آخر می دانستم که تا چه حد مهربانند و خوبی من را می خواهند و چه از
خودگذشتگی ها که نکردند و چه فرود ها که مرا تنها نگذاشته اند و چه زشتی هایم را
دیده اند و دم بر نیاورده اند. پس من باید.. باید دوستشان می داشتم و قدرشان را می
دانستم اما چه قدر دوست داشتنشان انگونه که می خواستند سخت بود.. دوست داشتن آنها
گاه با موجودیت و اعتقادات من فرسنگ ها فاصله داشت.. اگر انها را دوست می داشتم
یعنی انکه عشق زندگی خودم را دنبال نمی کردم.
افق های باز.. دست های گشوده.. فکرهای باز...
و اینکه اشتباهات خودم رو بپذیرم. اون نمی خواست و نمی
تونست با یک آدم ضعیف در رابطه باشه، چون خودش از پس ضعف خودش بر نمی اومد و اینجوری
احساس می کرد مسیولیت دو نفر رو دوششه و نمی تونه. و اینکه چشم های دیگری هم هستند
که بخواهند ناتوانی او را جشن بگیرند. رابطه ی ما تنها زمانی خوب بود که من بی
نیاز از او از زندگیم لذت می بردم... و شاید این خود قدم مثبت و خوبی بود. رشدی
همراه داشت که سرافرازی می آورد. عشق بازی ای که وابستگی را تحمل نمی کرد.. ضعف را
و ناتوانی را. صحبت این نبود که از نبودش نترسی.. از نداشتنش دلت به تنگ نیاد. اگر
با زنی دیدیش حسادت نکنی. دلت نخواد تو اون باشی که شب توی بقلش به خواب میره. از
اینکه بی هوا نمی تونی بهش زنگ بزنی و بگی دوست دارم لجت نگیره. از اینکه جمعه شده
و تو تنها باید بری دریا و شنا کنی غمگین نباشی. از اینکه روز تعطیله و تو وقت
داری تا پیشش باشی و حسش کنی و بشنویش اما به جاش باید خودت رو گم و گور کنی که ضعف
نشون ندی و بهش زنگ نزنی خشته نشی.
همه ی اینها سر جاش. اما باید بدونی و بپذیری که اینها همه
درست است و حق است و نیاز. اما قابل تحمل. یعنی اینکه تو توان، قدرت و اراده ی
انرا داری که بپذیری و تحملشون کنی، و اینکه همه ی این احوالات قابل تحمل و پذیرش
و گذرا هستند و روزانه مردم های متفاوت از همه جای دنیا با اونها سر و کله می
زنند. پس تو تنها نیستی و توانایی. تحمل کن، بپذیر و بگذر.
No comments:
Post a Comment