کسی چه می داند. شاید روزی او هم خستگی های مرا مرهم نهد و همه فکر و ذکرش این باشد که چه کار کند که من کمی بیشتر . فقط کمی بیشتربخندم
او می ترسد. از خوشی و نزدیکی بسیار می ترسد. از عاشقی گریزان است اصلا. او هر زمان مهربان است و احساساتی طغیانش در پیش است.. دردش می گیرد از این همه مهر و عشق. نمی تواند جمع و جورش کند. همش سر می خورد و می هراسد... دیشب که از ورزش بر می گشت بسیار خسته بود. انگار که هراس از راندن ماشین "مردم" او را پیر و عبوس کرده بود. تا ساعت 11 شب دیگر مرا نمی خواست. می خواست 10 روز مرا نبیند. شاید هم 10 سال. شاید هم همیشه.. اصلا برای همیشه. ما که آینده ای با هم نداشتیم.. پس چرا باید مانع زندگی یکدیگر می شدیم. تازه یاد گرفته بودم که حرف هایش هیچ نشانی از او و دلش در میان ندارد. وقتی نگاهم می کند، وقتی مرا می فشرد، وقتی از او خشمگینم، وقتی رنجانم، به این فکر می کند که نمی تواند. که نمی تواند مرا خوشحال کند. روزی از اینکه با او بوده ام پشیمان می شوم و از او متنفر خواهم شد. روزی او را نخواهم خواست که فرصت دیگری را خواستن را ندارم. او با هر بار احساس عاشقی مرا به قعر حهنم ترسش پرتاب می کرد و سزای من بعد از آغوش گرم
عاشقش سرما و سقوط بود
.. دیشب زود رفتم خانه برایش خرید کردم وغذا پختم. آمد و گفت که مرا نمی خواهد. زور که نیست
No comments:
Post a Comment