July 03, 2013

مردابی


نمشه به خدا! گاهی ما آدم ها توی زندگی یک تصمیماتی می گیریم  که به عقل بچه ی سه ساله هم حرامه.. اما ما کارمون رو می کنیم. اون قدم احمقانه ی غلط رو بر می داریم. درش اصرار می ورزیم. هر خیرخواهی که جلومون سینه سپر کنه رو از سر راه  بر می داریم . اون هم به طرز کاملا غیر اخلاقی و بچه گانه.اما اون قدم... اون قدمه که زندگی ما رو  به گند می کشه و خودمون نمی فهمیم. مثل یه مرداب بی نهایت. در اصل اون گند واسه ما لاله زاره.. چون هیچ گلزار دیگه ای تو دنیا در قامت این نیست که با مرداب ما به ستیز برخیزه.. گاهی مرداب بزرگ و بزرگ تر می شه.  ما هم همه ی جونمون بو می گیره. بوی گند. بوی رخوت. کم کم خودمون هم می فهمیم که چقدر بو می دیم. چون دیگران از ما فاصله می گیرن و ما هم از دیگران. دیگه کم کم عادتمون شده که مردابی زندگی کنیم. حوصله تغییر نداریم. حوصله کثافت کاری در راه ترک.  بیدار شدن های شب و نیمه شب. استرس صبح های زود. غم بیدار شدن از خواب به دنیایی که دیگه دوستش نداریم. دیگه خوشحال و رنگارنگ نیست. جلو جلو فکر کردن به روزی که نمی خواییم شروع شه.  ملافه کشیدن روی سر و چشم ها رو به زور بستن. تا شاید معجزه ای شه و بار دیگه که چشممون رو باز می کنیم به دنیای دیگری پا بذاریم. همونی که شبیه مردابمون بود. همونی که بوی گند میداد و ما چه   عاشقانه بوی گندش رو استنشاق می کردیم. شب زود خوابی های احمقانه از سر بی حوصلگی. جواب نلفن ندادن ها چون نمی خوای این بوی گند عزیزت رو هم آلوده کنه.  اما همه ی این روزها و شب ها که بگذره.وقتی قطره قطره ی مرداب تبخیر شه و به هوا بره، تو می مونی و وجود روزی برات عزیز خودت و بدن روزی ارزشمندت که پر از گله.. می بینی نمی شه کثیف بمونی. می بینی خاصیت زندگی و میل به بقا از توهمات و تصورات تو قوی تره. دیگه احساس می کنی چقدر لوسی. چقدر یه کثافت   کوچیک رو بزرگ کردی و به سر و بدنت مالیدی. می بینی می خوای پاشی بری دوش بگیری و بخندی به خودت و مردابت و اون زندگی کذایی.  می بینی حالت خوبه. دنیات خوب و مهربونه

No comments:

Post a Comment